Wednesday 16 March 2011

یکی از عزیزترین های زندگی من در حال دست و پنج نرم کردن با سرطانه . خیلی سخته که دور باشی و فقط توی ذهنت تصویری از قطره قطره آب شدنش را ببینی. اینقدر این مساله برای من غیر قابل باوره که حتی نمیتونم بهش تلفن کنم، انگار دلم نمیخواد اون صدای همیشه شادش رو با چیز دیگری توی ذهنم پر کنم
وقتی یادم به کهیر هایی که به خاطر شیمی درمانی به بدنش زده بود و حنایی که به خاطر تسکین روی اونها مالیده بود میوفتم، انگار سنگین ترین غم دنیا روی دلم سنگینی میکنه. انگار یه زخمی توی قلبم سر باز کرده که هیچ جوری خوب نمیشه. دنیای من بدون اون خیلی چیز ها کم خواهد داشت. اصلا دنیا بدون اون خیلی چیز ها کم خواهد داشت
از خدا میخوام این گل زیبا رو از روی زمین نچینه، یا لااقل یه خورده مهلت بده، خواهش میکنم خدا، خواهش

No comments:

Post a Comment